ستارگان آسمان
ستارگان آسمان
ستارگان آسمان
نويسنده:عباس پزشکي
هر چيزي که يک دختر به سن و سال من دلش مي خواست داشته باشد، من داشتم. پدرم هميشه هواي مرا داشت. پدرم مي گفت: «هرکاري مي خواهي بکن فقط سالم زندگي کن.»
14- 15ساله بودم که شروع به کتاب خواندن کردم. همان سال هاي پنجاه و شش، پنجاه و هفت. هزار و يک فرقه علم شده بود و مي خواستم معناي اين چيزهايي که مي شنوم را بدانم. از کتاب هاي «توده اي ها» خوشم نيامد؛ من با همه ي وجود خدا را حس مي کردم و دوستش داشتم. نمي توانستم باور کنم نيست. نمي توانستم با دلم، با خودم بجنگم. گذاشتمشان کنار. با خودم قرار گذاشتم اول سلام را بشناسم بعد بروم دنبال فرقه ها. کم کم دوست داشتم حجاب داشته باشم. مادرم از چادر خوشش نمي آمد. هر روز چادرم را تا مي کردم، مي گذاشتم تو کيفم. از خانه که بيرون مي آمدم، سرم مي کردم.
آن سال ها چادر يک موضع سياسي بود. خانواده ام از سياسي شدن خوششان نمي آمد. پدرم مي گفت: «من ته ماجرا را مي بينم، اما شما شر و شورش را.» ولي من انقلابي شده بودم. شانزده آبان گاردي ها جلوي تظاهرات را گرفتند. ما فرار کرديم. چند نفر دنبالمان کردند. چادر و روسري را از سرم کشيدند و با باتوم مي زدند به کمرم. موتورسواري که از آنجا رد مي شد دستم را از آرنج گرفت و من را کشيد روي موتورش. پاهايم روي زمين کشيده مي شد. چند کوچه آن طرف تر نگه داشت. لباسم از اعلاميه باد کرده بود پرسيد: «اعلاميه داري؟» کلاه سرش بود صورتش را نمي ديدم. گفتم: «آره» گفت: «عضو کدام گروهي؟» گفتم: «گروه چيه؟ اينا اعلاميه ي امامند!» کلاهش را بالا زد... «تو اعلاميه ي امام پخش مي کني؟» بهم برخورد. مگر من چم بود؟! گفت: «وقتي حرف هاي امام روي خودت اثر نداشته، چرا اين کار را مي کني؟ اين وضع است آمده اي تظاهرات؟» و رويش را برگرداند. من به خودم نگاه کردم. چيزي سرم نبود.
نتوانستم ساکت بمانم تا هر چه دلش مي خواهد بگويد. گفتم: «شما که پيرو خط اماميد، امام به شما نگفته زود قضاوت نکنيد؟ من هم چادر داشتم و هم روسري، آنها را از سرم کشيدند». اعلاميه ها را داد دستم و گفت: بمان تا برگردم. نماندم. رفتم دنبالش. رفتم و ديدم که با چند تا از دوستانش حساب دو سه تا مأمور را رسيدند و شيشه ي ماشينشان را خرد کردند. بعد چادر و روسري ام را که همان گوشه افتاده بود برداشت. داد به دستم و گفت: «بايد مي فهميدند چادر زن مسلمان را نبايد از سرش بکشند.» اعلاميه ها را گرفت و گفت: «اين راهي که مي آيي، خطرناک است. مواظب خودت باش. خانم کوچولو...» و رفت. به من گفت: «خانم کوچولو»! به دختر نازپرورده اي که کسي بهش نمي گفت بالاي چشمت ابروست! نمي دانستم چرا ولي از خاطرم نرفت. يک بار ديگر هم ديدمش. 21بهمن از دانشکده ي پليس سه چهار تا ژ3 انداختم روي دوشم و يک قطار فشنگ دور گردنم. خيابان ها سنگربندي بود. رسيدم به خيابان گرگان. آنجا صورتش را با چفيه بسته بود. فقط چشم هايش معلوم بود. گفت: «باز هم تويي؟» فشنگ ها را از دستم گرفت. خنديد و گفت: اينها چيه؟ با دست پرتشان مي کني؟ فشنگ دوشکا با خودم آورده بودم. فکر مي کردم چون بزرگند خيلي به درد مي خورند! منوچهر اولين مردي بود که وارد زندگي ام شد. اولين و آخرين مرد بعد از انقلاب سرمان گرم شد به درس و مدرسه. تابستان کلاس خياطي و زبان اسم نوشتم؛ آن روز مي خواستم بروم کلاس خياطي. در را نبسته بودم که تلفن زنگ زد. با لطيفه خانم، همسايه ي روبرويي کار داشتند.
خانه شان تلفن نداشت. رفتم صداشان کنم. لاي در باز بود. رفتم توي حياط. منوچهر روي پله هاي حياط نشسته بود اصلاً يادم رفت چرا آن جا هستم. هر دو بهتمان زده بود. فکر نمي کردم ديگر ببينمش، چه رسد به اينکه همسايه باشيم. اسمش را شنيده بودم، اما نديده بودمش. انگار حرف هايش را با پدرم زده بود. خانوادگي با هم رفته بوديم فشم، باغ پدرم. بچه ها را که بردم کنار رودخانه، منوچهر هم آمد. صدايش مي لرزيد. گفت: «مي خواهم بروم پاوه، يعني هر جا نياز باشد. نمي توانم راکد بمانم». گفتم: «خب، نمانيد». گفت: «نمي دانم چه طور بگويم؟».
گفتم: «پس اول برويد ياد بگيريد، بعد بياييد بگوييد!» دستي به موهايش کشيد و رفت. بعد از آن پدرم چند بار پرسيد: «فرشته، منوچهر به تو حرفي نزده؟» خيلي به منوچهر اعتماد داشت. مي گفت: «من به چشم هام شک دارم، ولي به منوچهر نه.» يک روز منوچهر صدام کرد و سوار ماشين شديم. درِ ماشين را هم قفل کرد و گفت: «تا به همه ي حرف هام گوش نکنيد نمي گذارم برويد!»
گفتم: «حرف بايد از دل باشد که من با همه ي وجود بشنوم.» شروع کرد به حرف زدن.
گفت: «اگر قرار باشد اين انقلاب به من نياز داشته باشد و من به شما، اول به انقلاب و کشورم مي رسم بعد به احساس خودم». گفت: «من مانع درس خواندن و فعاليت هاي شما نمي شوم به شرطي که شما هم مانع نباشيد.»
گفتم: «اول بگذاريد من تأييدتان کنم، بعد شما شرط بگذاريد!»
تا گوش هاش قرمز شد. چشمم افتاد به آينه ي ماشين. چشم هاش پر اشک بود. طاقت نياوردم.
گفتم: «اگر جوابتان را بگويم، نمي گوييد چقدر اين دختر چشم انتظار بوده؟»
گفت: «نه».
گفتم: «من که خيلي وقت است منتظرم شما اين حرف را بزنيد».
باورش نمي شد. قفل ماشين را باز کرد و من پياده شدم. سرش را آورد جلو و پرسيد: «از کِي؟»
گفتم: «از بيست و يک بهمن تا حالا».
توي همان محله مان يک خانه اجاره کرديم. نيمه شعبان عروسي گرفتيم. تازه آمده بوديم سر زندگي مان که جنگ شروع شد.
منوچهر بغضش را قورت داد. دستش را زير سرش گذاشت و گفت: «قول بده زياد برايم نامه بنويسي.»
منوچهر نيامد. سرماي زمستان آن سال کشنده بود. همه چيز دلگير بود، غروب، ابر، زمستان، بهار و... .
من عاشق عيد بودم. سفره ي هفت سين و دور همي خانواده. اما آن سال، شب سال تحويل هر کس مي خواست من را ببرد خانه ي خودش نرفتم. نگذاشتم کسي هم بماند. سفره انداختم و نشستم کنار سفره. قرآن خواندم و آلبوم عکس هامان را نگاه کردم. همان جا کنار سفره خوابم برد. ساعت سه و نيم شب بيدار شدم. يکي مي زد به شيشه. در را که باز کردم، يک عروسک پشمالو آمد توي صورتم. يک خرس سفيد که بين دست هاش يک دسته گل بود. منوچهر آمده بود.
هيچ جوره نمي شد نگهش داشت. رفت. تا آخر جنگ کارم اين بود دعا کنم در اين دنيا بماند.
يک روز ترکش خورده بود. وقتي آمد رنگش زرد بود. نمي خواست کسي بفهمد. عمويش بغلش کرد و زد روي بازويش. من فقط ديدم منوچهر رنگ به رويش نماند. سست شد. نشست. کتفش را موج گرفته بود. دکتر گفت: «دو تا مرد مي خواهد که نگهت دارد» آمپول هاي بزرگي بود که بايد مي زد به کتفش. منوچهر گفت: «نه، هيچ کس نباشد. فقط فرشته بماند.» دستش توي دستم بود. دکتر آمپول مي زد و من و منوچهر چشم دوخته بوديم به چشم هاي هم. آن هم من که طاقت يک تب منوچهر را نداشتم. دکتر که کارش تمام شد به منوچهر گفت: «تو ديگه کي هستي؟ يک داد بزن من آرام شوم. واقعاً دردت نيامد؟»
تا صبح بيدار ماند. نماز مي خواند. دعا مي کرد. زل مي زد به منوچهر که آرام خوابيده بود. اين چند روز تا آنجا که توانسته بود، پنهاني گريه کرده بود جلوي منوچهر خنديده بود. دکتر تشخيص سرطان روده داده بود. سرطان پيشرفت کرده بود و به معده زده بود. جواب کميسيون سپاه هم آمد؛ جانباز نود درصد. هرچند تا ديروز زير بار نرفته بودند که اين بيماري ها از عوارض جنگ باشد. منوچهر مي خنديد و مي گفت: «وقتي به دنيا آمدم، بدنم پر از ترکش بود. خب، راست مي گويند.» عکس هاي سينه اش را که نگاه مي کردي، سوراخ سوراخ بود. فرشته به ترکش هايي که نزديک قلبش بودند، غبطه مي خورد. منوچهر گفت: «خانم، شما که توي قلب ماييد.»
40شب با هم زيارت عاشورا خوانديم. گاهي مي رفتيم بالاي پشت بام و همانجا مي خوانديم. حالا 10سال از جانبازي منوچهر مي گذشت. بچه هايمان ديگر بزرگ شده بودند. حالا ديگر برايم مثل روز روشن بود که منوچهر دم از رفتن مي زند. انگار صبر کرده بود علي مرد خانه بشود و هدي هم گريه کن بابا. هر سه دلتنگ بوديم. هدي روي ميز، کنار تخت منوچهر سفره ي هفت سين را چيد و نشستيم دور منوچهر. سه تايي شش دانگ حواسمان به منوچهر بود که روي تخت نماز مي خواند. از اين فکر که ممکن است نباشد، اشکمان مي ريخت و او وسط نماز انگار مي خنديد. او پر از آرامش بود و ما پر از تلاطم. بعد از عيد ديگر نمي توانست پايش را زمين بگذارد. ريه اش، دست و پايش، بينايي و اعصابش همه به هم خورده بود. آنقدر ورم کرده بود که پوستش ترک مي خورد. با عصا راه رفتن برايش سخت شده بود. منوچهر گفته بود روزها و سال هاي سختي را بايد بگذراني، اما من که سختي هاي روزهاي جنگ را ديده بودم فکر مي کردم از آن سخت تر نمي شود.
آن قدر سبک شده بود که مي توانستم تنهايي بلندش کنم. حاضر نبودم ثانيه اي از کنارش تکان بخورم. دکتر شفاييان صدايم زد. گفت: «نمي دانم چه طور بگويم، ولي ايشان تا شب بيشتر دوام نمي آورد. ريه ي سمت چپ از کار افتاده. قلبش دارد بزرگ مي شود و ترکش دارد فرو مي رود توي قلبش.» ديگر نمي توانستم تظاهر کنم. از آن لحظه اشک چشمم خشک نشد. منوچهر هم ديگر آرام نشد. از تخت کنده مي شد. سرش را مي گذاشت روي شانه ام باز مي خوابيد. از زور درد، نه مي توانست بخوابد نه بنشيند. يک آن آنژيوکت از دستش درآمد و خونش فوران زد. دستش را زد توي خون ها که روي تشک ريخته بود و کشيد به صورتش. مي گفت مي خواهم روي خون شهيد وضو بگيرم.
تا لباس هايش را با کمک پرستار عوض کنم، خودش هم دست و رويش را شست. يا غسل کرد. غسل شهادت. بچه ها را فرستاده بودم خانه. طاقت نداشتند.
هم ديگر را بغل کرديم و گريه کرديم. گفت: «تو را به خدا، تو را به جان عزيز زهرا، دل بکن» من خودخواه شده بودم. منوچهر را براي خودم نگه داشته بودم، دستم را بالا آوردم و گفتم: «خدايا، من راضيم به رضايت، دلم نمي خواهد منوچهر بيشتر از اين عذاب بکشد.»
مي آيد پيشمان، گاهي مثل يک نسيم از کنار صورتم رد مي شود. بوي تنش مي پيچيد توي خانه. بچه ها هم حس مي کنند. سلام مي کنند و مي شنويم. او آنجا تنهاست و من اينجا. تا منوچهر بود تهِ غم را نديده بودم. حالا شادي را نمي فهمم. اين همه چيز توي اين دنيا اختراع شده، اما هيچ اکسيري براي دلتنگي نيست(1).
14- 15ساله بودم که شروع به کتاب خواندن کردم. همان سال هاي پنجاه و شش، پنجاه و هفت. هزار و يک فرقه علم شده بود و مي خواستم معناي اين چيزهايي که مي شنوم را بدانم. از کتاب هاي «توده اي ها» خوشم نيامد؛ من با همه ي وجود خدا را حس مي کردم و دوستش داشتم. نمي توانستم باور کنم نيست. نمي توانستم با دلم، با خودم بجنگم. گذاشتمشان کنار. با خودم قرار گذاشتم اول سلام را بشناسم بعد بروم دنبال فرقه ها. کم کم دوست داشتم حجاب داشته باشم. مادرم از چادر خوشش نمي آمد. هر روز چادرم را تا مي کردم، مي گذاشتم تو کيفم. از خانه که بيرون مي آمدم، سرم مي کردم.
آن سال ها چادر يک موضع سياسي بود. خانواده ام از سياسي شدن خوششان نمي آمد. پدرم مي گفت: «من ته ماجرا را مي بينم، اما شما شر و شورش را.» ولي من انقلابي شده بودم. شانزده آبان گاردي ها جلوي تظاهرات را گرفتند. ما فرار کرديم. چند نفر دنبالمان کردند. چادر و روسري را از سرم کشيدند و با باتوم مي زدند به کمرم. موتورسواري که از آنجا رد مي شد دستم را از آرنج گرفت و من را کشيد روي موتورش. پاهايم روي زمين کشيده مي شد. چند کوچه آن طرف تر نگه داشت. لباسم از اعلاميه باد کرده بود پرسيد: «اعلاميه داري؟» کلاه سرش بود صورتش را نمي ديدم. گفتم: «آره» گفت: «عضو کدام گروهي؟» گفتم: «گروه چيه؟ اينا اعلاميه ي امامند!» کلاهش را بالا زد... «تو اعلاميه ي امام پخش مي کني؟» بهم برخورد. مگر من چم بود؟! گفت: «وقتي حرف هاي امام روي خودت اثر نداشته، چرا اين کار را مي کني؟ اين وضع است آمده اي تظاهرات؟» و رويش را برگرداند. من به خودم نگاه کردم. چيزي سرم نبود.
نتوانستم ساکت بمانم تا هر چه دلش مي خواهد بگويد. گفتم: «شما که پيرو خط اماميد، امام به شما نگفته زود قضاوت نکنيد؟ من هم چادر داشتم و هم روسري، آنها را از سرم کشيدند». اعلاميه ها را داد دستم و گفت: بمان تا برگردم. نماندم. رفتم دنبالش. رفتم و ديدم که با چند تا از دوستانش حساب دو سه تا مأمور را رسيدند و شيشه ي ماشينشان را خرد کردند. بعد چادر و روسري ام را که همان گوشه افتاده بود برداشت. داد به دستم و گفت: «بايد مي فهميدند چادر زن مسلمان را نبايد از سرش بکشند.» اعلاميه ها را گرفت و گفت: «اين راهي که مي آيي، خطرناک است. مواظب خودت باش. خانم کوچولو...» و رفت. به من گفت: «خانم کوچولو»! به دختر نازپرورده اي که کسي بهش نمي گفت بالاي چشمت ابروست! نمي دانستم چرا ولي از خاطرم نرفت. يک بار ديگر هم ديدمش. 21بهمن از دانشکده ي پليس سه چهار تا ژ3 انداختم روي دوشم و يک قطار فشنگ دور گردنم. خيابان ها سنگربندي بود. رسيدم به خيابان گرگان. آنجا صورتش را با چفيه بسته بود. فقط چشم هايش معلوم بود. گفت: «باز هم تويي؟» فشنگ ها را از دستم گرفت. خنديد و گفت: اينها چيه؟ با دست پرتشان مي کني؟ فشنگ دوشکا با خودم آورده بودم. فکر مي کردم چون بزرگند خيلي به درد مي خورند! منوچهر اولين مردي بود که وارد زندگي ام شد. اولين و آخرين مرد بعد از انقلاب سرمان گرم شد به درس و مدرسه. تابستان کلاس خياطي و زبان اسم نوشتم؛ آن روز مي خواستم بروم کلاس خياطي. در را نبسته بودم که تلفن زنگ زد. با لطيفه خانم، همسايه ي روبرويي کار داشتند.
خانه شان تلفن نداشت. رفتم صداشان کنم. لاي در باز بود. رفتم توي حياط. منوچهر روي پله هاي حياط نشسته بود اصلاً يادم رفت چرا آن جا هستم. هر دو بهتمان زده بود. فکر نمي کردم ديگر ببينمش، چه رسد به اينکه همسايه باشيم. اسمش را شنيده بودم، اما نديده بودمش. انگار حرف هايش را با پدرم زده بود. خانوادگي با هم رفته بوديم فشم، باغ پدرم. بچه ها را که بردم کنار رودخانه، منوچهر هم آمد. صدايش مي لرزيد. گفت: «مي خواهم بروم پاوه، يعني هر جا نياز باشد. نمي توانم راکد بمانم». گفتم: «خب، نمانيد». گفت: «نمي دانم چه طور بگويم؟».
گفتم: «پس اول برويد ياد بگيريد، بعد بياييد بگوييد!» دستي به موهايش کشيد و رفت. بعد از آن پدرم چند بار پرسيد: «فرشته، منوچهر به تو حرفي نزده؟» خيلي به منوچهر اعتماد داشت. مي گفت: «من به چشم هام شک دارم، ولي به منوچهر نه.» يک روز منوچهر صدام کرد و سوار ماشين شديم. درِ ماشين را هم قفل کرد و گفت: «تا به همه ي حرف هام گوش نکنيد نمي گذارم برويد!»
گفتم: «حرف بايد از دل باشد که من با همه ي وجود بشنوم.» شروع کرد به حرف زدن.
گفت: «اگر قرار باشد اين انقلاب به من نياز داشته باشد و من به شما، اول به انقلاب و کشورم مي رسم بعد به احساس خودم». گفت: «من مانع درس خواندن و فعاليت هاي شما نمي شوم به شرطي که شما هم مانع نباشيد.»
گفتم: «اول بگذاريد من تأييدتان کنم، بعد شما شرط بگذاريد!»
تا گوش هاش قرمز شد. چشمم افتاد به آينه ي ماشين. چشم هاش پر اشک بود. طاقت نياوردم.
گفتم: «اگر جوابتان را بگويم، نمي گوييد چقدر اين دختر چشم انتظار بوده؟»
گفت: «نه».
گفتم: «من که خيلي وقت است منتظرم شما اين حرف را بزنيد».
باورش نمي شد. قفل ماشين را باز کرد و من پياده شدم. سرش را آورد جلو و پرسيد: «از کِي؟»
گفتم: «از بيست و يک بهمن تا حالا».
توي همان محله مان يک خانه اجاره کرديم. نيمه شعبان عروسي گرفتيم. تازه آمده بوديم سر زندگي مان که جنگ شروع شد.
منوچهر بغضش را قورت داد. دستش را زير سرش گذاشت و گفت: «قول بده زياد برايم نامه بنويسي.»
منوچهر نيامد. سرماي زمستان آن سال کشنده بود. همه چيز دلگير بود، غروب، ابر، زمستان، بهار و... .
من عاشق عيد بودم. سفره ي هفت سين و دور همي خانواده. اما آن سال، شب سال تحويل هر کس مي خواست من را ببرد خانه ي خودش نرفتم. نگذاشتم کسي هم بماند. سفره انداختم و نشستم کنار سفره. قرآن خواندم و آلبوم عکس هامان را نگاه کردم. همان جا کنار سفره خوابم برد. ساعت سه و نيم شب بيدار شدم. يکي مي زد به شيشه. در را که باز کردم، يک عروسک پشمالو آمد توي صورتم. يک خرس سفيد که بين دست هاش يک دسته گل بود. منوچهر آمده بود.
هيچ جوره نمي شد نگهش داشت. رفت. تا آخر جنگ کارم اين بود دعا کنم در اين دنيا بماند.
يک روز ترکش خورده بود. وقتي آمد رنگش زرد بود. نمي خواست کسي بفهمد. عمويش بغلش کرد و زد روي بازويش. من فقط ديدم منوچهر رنگ به رويش نماند. سست شد. نشست. کتفش را موج گرفته بود. دکتر گفت: «دو تا مرد مي خواهد که نگهت دارد» آمپول هاي بزرگي بود که بايد مي زد به کتفش. منوچهر گفت: «نه، هيچ کس نباشد. فقط فرشته بماند.» دستش توي دستم بود. دکتر آمپول مي زد و من و منوچهر چشم دوخته بوديم به چشم هاي هم. آن هم من که طاقت يک تب منوچهر را نداشتم. دکتر که کارش تمام شد به منوچهر گفت: «تو ديگه کي هستي؟ يک داد بزن من آرام شوم. واقعاً دردت نيامد؟»
تا صبح بيدار ماند. نماز مي خواند. دعا مي کرد. زل مي زد به منوچهر که آرام خوابيده بود. اين چند روز تا آنجا که توانسته بود، پنهاني گريه کرده بود جلوي منوچهر خنديده بود. دکتر تشخيص سرطان روده داده بود. سرطان پيشرفت کرده بود و به معده زده بود. جواب کميسيون سپاه هم آمد؛ جانباز نود درصد. هرچند تا ديروز زير بار نرفته بودند که اين بيماري ها از عوارض جنگ باشد. منوچهر مي خنديد و مي گفت: «وقتي به دنيا آمدم، بدنم پر از ترکش بود. خب، راست مي گويند.» عکس هاي سينه اش را که نگاه مي کردي، سوراخ سوراخ بود. فرشته به ترکش هايي که نزديک قلبش بودند، غبطه مي خورد. منوچهر گفت: «خانم، شما که توي قلب ماييد.»
40شب با هم زيارت عاشورا خوانديم. گاهي مي رفتيم بالاي پشت بام و همانجا مي خوانديم. حالا 10سال از جانبازي منوچهر مي گذشت. بچه هايمان ديگر بزرگ شده بودند. حالا ديگر برايم مثل روز روشن بود که منوچهر دم از رفتن مي زند. انگار صبر کرده بود علي مرد خانه بشود و هدي هم گريه کن بابا. هر سه دلتنگ بوديم. هدي روي ميز، کنار تخت منوچهر سفره ي هفت سين را چيد و نشستيم دور منوچهر. سه تايي شش دانگ حواسمان به منوچهر بود که روي تخت نماز مي خواند. از اين فکر که ممکن است نباشد، اشکمان مي ريخت و او وسط نماز انگار مي خنديد. او پر از آرامش بود و ما پر از تلاطم. بعد از عيد ديگر نمي توانست پايش را زمين بگذارد. ريه اش، دست و پايش، بينايي و اعصابش همه به هم خورده بود. آنقدر ورم کرده بود که پوستش ترک مي خورد. با عصا راه رفتن برايش سخت شده بود. منوچهر گفته بود روزها و سال هاي سختي را بايد بگذراني، اما من که سختي هاي روزهاي جنگ را ديده بودم فکر مي کردم از آن سخت تر نمي شود.
آن قدر سبک شده بود که مي توانستم تنهايي بلندش کنم. حاضر نبودم ثانيه اي از کنارش تکان بخورم. دکتر شفاييان صدايم زد. گفت: «نمي دانم چه طور بگويم، ولي ايشان تا شب بيشتر دوام نمي آورد. ريه ي سمت چپ از کار افتاده. قلبش دارد بزرگ مي شود و ترکش دارد فرو مي رود توي قلبش.» ديگر نمي توانستم تظاهر کنم. از آن لحظه اشک چشمم خشک نشد. منوچهر هم ديگر آرام نشد. از تخت کنده مي شد. سرش را مي گذاشت روي شانه ام باز مي خوابيد. از زور درد، نه مي توانست بخوابد نه بنشيند. يک آن آنژيوکت از دستش درآمد و خونش فوران زد. دستش را زد توي خون ها که روي تشک ريخته بود و کشيد به صورتش. مي گفت مي خواهم روي خون شهيد وضو بگيرم.
تا لباس هايش را با کمک پرستار عوض کنم، خودش هم دست و رويش را شست. يا غسل کرد. غسل شهادت. بچه ها را فرستاده بودم خانه. طاقت نداشتند.
هم ديگر را بغل کرديم و گريه کرديم. گفت: «تو را به خدا، تو را به جان عزيز زهرا، دل بکن» من خودخواه شده بودم. منوچهر را براي خودم نگه داشته بودم، دستم را بالا آوردم و گفتم: «خدايا، من راضيم به رضايت، دلم نمي خواهد منوچهر بيشتر از اين عذاب بکشد.»
مي آيد پيشمان، گاهي مثل يک نسيم از کنار صورتم رد مي شود. بوي تنش مي پيچيد توي خانه. بچه ها هم حس مي کنند. سلام مي کنند و مي شنويم. او آنجا تنهاست و من اينجا. تا منوچهر بود تهِ غم را نديده بودم. حالا شادي را نمي فهمم. اين همه چيز توي اين دنيا اختراع شده، اما هيچ اکسيري براي دلتنگي نيست(1).
پي نوشت:
1. جانباز شهيد منوچهر مدق از نگاه همسرش.
/خ مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}